دانلود کتاب ناپیدایی
نویسنده: امین انصاری
ناشر : نوگام
نویسنده: امین انصاری
ناشر : نوگام
"ناپیدایی"
کتاب حاضر اثری از امین انصاری می باشد که توسط انتشارات نوگام منتشر شده است.
«ناپیدایی» داستان مهاجرت و عوض شدن زندگیها است. چه آدمها برای مهاجرت خودشان را آماده کرده باشند و چه آماده نکرده باشند٬ تاخت زدن دنیایی که سالها در آن زندگی کردهاند و چهارچوب و سوراخسنبههایش را میشناسند با دنیایی که زمین تا آسمان با دنیای قبلیشان فاصله دارد٬ از آدمها جان میبرد٬ فرسوده و پوستکلفتشان میکند و آدمی دیگر از این فرسودگیها پا به دنیای جدید میگذارد.. «ناپیدایی» داستان این تاخت زدن است٬ داستان همین پوست انداختن و در پوست جدیدی رفتن است.
این دومین رمان امین انصاری است که نشر نوگام منتشر میکند. رمانی با شخصیتپردازی قوی و روایتی خوشخوان. اگر کتاب قبلی او «والس با آبهای تاریک» را در نوگام خوانده باشید بیشک با قلم این نویسندهی توانا آشنا هستید. از نقاط قوت کار او میزان تحقیق و پژوهشی است که پیش از نوشتن هرکتاب انجام میدهد و هنرمندانه دغدغههای مرتبط با وقایع اجتماعی روز را تبدیل به ادبیات میکند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"پخش شده بودم روی پله ها و به قلبم گوش می دادم. عین قلب گنجشکی که توی تله افتاده باشد، دیوان هوار می زد. زمان متوقف شده بود. تنها چیزی که از اطراف می دیدم، تابلوی خیس تام ان تامز بود. هر بار که چشمم بهش می افتاد، در کافه باز می شد، گیسو بیرون می آمد و چرخی می زد. دامنش در هوا پرواز می کرد. بعد روی پنجه ی پاش می ایستاد، گونه های آن مرتیکه را می بوسید، و بعد می کشیدش به سمت راستشان و دور می شدند. این تصاویر را مدام مرور می کردم و هر بار جزییات بیشتری را درشان کشف می کردم. مثلا، کم کم متوجه آن دست بند طلایی شدم که برای تولدش بهش هدیه داده بودم، یا شالی که با هم از مایر خریده بودیم. یادم آمد که چقدر سر انتخاب رنگش چک و چانه زده بودیم. در این بین چند نفر آمدند و حالم را پرسیدند. نه دیدمشان، نه جوابشان را دادم، رفتند. همین دیشبش موهاش را رنگ کرده بود. من بودم که رشته های مو را برایش از کلاه مش کشیدم بیرون... من بودم که مدام ازم سوال می شد خوب از آب در آمده یا نه. وقتی چرخید، چه خوب رشته رشته ی موهاش در هوا تاب می خوردند... دست مردک چه نرم می سرید لابه لایشان؛ زیتونی و سیاه... می آمد، می آمد تا روی شانه اش، کنار گون هاش م یایستاد و بعد، پنج هاش جمع م یشد و با پشت انگش تهاش آرام می کشید روی گونه ی گیسو... یکباره توجهم به ستون پاهایی جلب شد که روبه رویم صف کشیده بودند. تعقیبشان که کردم رسیدم به یک کمربند پر از ادوات، و بعد یک کلت کمری. جا خوردم. یک افسر پلیس زن بود."
این کتاب فهرست ندارد.
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد
یک داستان روان و خوب از. جناب انصاری که علاقه مندان میتوانند مطالعه کنند
1400-10-15